روز زایمان و خاطره این روز ...
دیشب رو یه کم نا آروم خوابیدم تا صبح چندین و چند بار بلند شدم زمان خیلی کند می گذشت یه کم دلشوره داشتم از اتاق عمل و درد بعد از به هوش آمدن می ترسیدم بالاخره ساعت 6 بلند شدم و یه دوش گرفتم و کم کم آماده شدم اضطرابم بیشتر شده بود وقتی حمید عزیزم باهام صحبت می کرد بیشتر با سر جوابش رو میدادم بغض عجیبی تو گلوم نشسته بود ... این حالمو دوست نداشتم تلاش می کردم آروم باشم و به اون لحظه ای که قراره اولین بار صورت کوچولوی تو رو ببینم فکر کنم ... بالاخره سوار ماشین شدیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم قرار بود مامان و بابا و خاله جون هم مستقیم بیان بیمارستان ...تو راه یه کم حالم بهتر شد . از زمانی که از ماشین پیاده شدم ب...
نویسنده :
آتنا
21:38