تمام ناتمام من با تو تمام می شود...
بالاخره انتظار تمام می شود و فردا روی ماهت رو می بینم ... فردا می بویمت و عاشقانه در آغوش می گیرمت...
درست تا دیروز (2 روز قبل از زایمان) ساعت 5 بعد از ظهر سر کار رفتم و دقیقا تا همین دیروز با وجود تمام نگرانیهای مامان و بابا و خاله و داعی و علی الخصوص مادر بزرگم رانندگی کردم...
امروز تا ساعت 10 صبح راحت خوابیدم و ساعت 12 هم برای خودم کباب خوشمزه درست کردم و خوردم چون از ساعت 12 به بعد دیگه نباید چیزی به جزء مایعات می خوردم تا شب ساعت 7 که مامان جونم یه سوپ خوشمزه برام درست کرده بود و آخرین غذا را با گل پسری خوردم بابا حمید هم بهش ناخونک زد... ساعت 5 هم وقت آتلیه داشتیم و با بابا حمید مهربون رفتیم و کلی عکس گرفتیم تا یادگاری باشد از دوران خوب حاملگی...
شب هم با بابایی یه قسمت دیگه از سریال زنان خانه دار نا امید را دیدیم و زود خوابیدم که برای فردا حسابی سر حال باشم....
کوشا پسرم
ازت ممنونم که تو این 9 ماه لحظه به لحظه در کنارم بودی ...ممنونم که خیلی خیلی پسره خوبی بودی و مامان آتنا رو اصلا اصلا اذیت نکردی و این دوران را برای من به یکی از زیبا ترین و تکرار نشدنی ترین روزهای زندگیم تبدیل کردی...
و خداوند نگهبانمان باد...