كوشاكوشا، تا این لحظه: 13 سال و 7 روز سن داره

كوشا فرشته تكرار نشدني زندگي ما

اولین اتاق کوشا

     این روزها بزرگترین سرگرمی من خواندن کتاب حاملگی هفته به هفته است مطمئنم اگر نصف شب بیدارم کنند و ازمطالب این کتاب ازم امتحان بگیرند 20 میشم  دیگه خط به خطش رو حفظم و می دونم جنین تو هر هفته ای چه وزنی داری قدش چند سانته و تو دل مامانش چه کارایی میکنه خدا خیر بده الهام عزیزم رو بخاطر این کتاب ارزشمند که به من داد. کتاب دیگه ای که دوست خوبم ریحانه همون روزهای اول بارداری بهم داد کتاب 9 ماه انتظاره کتاب خیلی جالبیه ولی به نظر من اسمش باید تغییر کنه و بشه 9 ماه انتظار زیبا... خدا رو شکر مثل خیلی از پدر مادرها مشکل انتخاب اسم نداریم و حمید عزیزم زحمت این مهم رو سالها قبل کشیده بود... حمید عزیزم به خاطر انتخاب ا...
5 اسفند 1389

درد دل با خودم و خدای خودم...

خدایا تو چقدر بزرگی خدایا تو حق خودت را بر من تمام کردی اما من حق بندگی را برای تو به جا نیاوردم خدایا تو چقدر بزرگی که در گامهای من نشستی و آنرا استوار گرداندی در نگاهم نشستی و در آن قدرت را نشاندی در قلبم نشستی  و آنرا عاشق گرداندی در روبروی چشمانم قرار گرفتی و راهت را نشانم دادی و همچنان من ناتوان در انتظار توام در انتظار نگاهت که همیشه بر سرم است و همچنان من عاصی به بندگیم ادامه می دهم مرا ببخش و بر خطاهایم با دیده رحمتت نگاه کن که جز اگر این بود من نبودم
1 اسفند 1389

کوشا پسرم همیشه به یاد داشته باش...

     مدتی پیش، در المپیك سیاتل،9 ورزشكار دو و میدانی كه هركدام گرفتار نوعی عقب ماندگی جسمی یا روحی بودند، بر روی خط شروع مسابقه دو 100 متر ایستادند، مسابقه با صدای شلیك تفنگ، شروع شد. هیچكس ، آنچنان دونده نبود، اما هر نفر میخواست كه در مسابقه شركت كند و برنده شود. آنها در ردیفهای سه تایی شروع به دویدن كردند، پسری پایش لغزید ، چند معلق زد و به زمین افتاد، و شروع به گریه‌ كرد. هشت نفر دیگر صدای گریه او را شنیدند. حركت خود را كند كرده و از پشت سر به او نگاه كردند... ایستادند و به عقب برگشتند... همگی... دختری كه دچار  سندرم دان (ناتوانی ذهنی) بود كنارش نشست، او را بغل كرد و پرسید "...
29 بهمن 1389

برای پسرم کوشا

   آبراهام لینکون شانزدهمین رییس جمهور ایالات متحده آمریکا می باشد که قانون برده داری را در این کشور لغو کرد . همین تعریف فکر می کنم برای نشان دادن شخصیت وی کافی باشد وی که با یک قانون نژاد پرستانه به مقابله پرداخت و مساوات و برابری را حداقل در قانون و حکومت به مردم آمریکا هدیه داد . وی در آن سالها نامه ای به آموزگار پسرش نوشت و در آن در مورد تربیت فرزندش توصیه هایی به وی کرد که نامه تربیتی جالبی است امیدوارم روزی برای پسرم کوشا هم آموزنده باشد.   نامه آبراهام لینکون به معلم پسرش به پسرم درس بدهید او باید بداند كه همه مردم عادل و همه آن ها صادق نیستند ، اما به پسرم بیاموزید، كه به ازای هر شیاد، انسان صدیقی هم وجود د...
5 بهمن 1389

گذران این روزهای من ...

     کوشا پسر گلم این روزها تقریبا هر کاری که فکر می کنم برای رشد ذهنی و جسمی شما مفیده رو بی وقفه انجام می دم... از وقتی می رسم خونه صدای موسیقی کلاسیک تمام خونه رو پر میکنه تا تو کوچولوی نازنازی باهوش بشی و خلاق... سوره والعصر رو زیاد می خونم تا تو عزیز دلم صبور باشی و آروم... هر شب با بابا حمید کلی عکس نی نی های خوشگل نگاه می کنیم تا تو فرشته کوچولو خوشگل بشی و انشالله خوش دل... برات کتابهای داستان کودکان رو می خونم تا انشالله عاشق کتاب خواندن بشی...هر روز برات از کارهایی که در طول روز انجام دادم تعریف می کنم تا کم کم با صدای مامان آشنا بشی ...و قبل از خواب برات لالایی می خونم تا راحت و آروم بخوابی... خوشبختانه چون اصل...
5 بهمن 1389

اولین حرکت کوشا تو دل مامانی

     کوشای نازنازی؛ چند هفته ای میشد که مامان مدام منتظر حرکتت بود ولی هیچی احساس نمی کرد با اینکه شما الان چندین هفته است که تو دل مامانی حرکت می کنی ولی مامان هیچی هیچی احساس نمی کرد تا اینکه امروز بالاخره یه حرکت آروم رو حس کردم وای که چقدر کیف داره...  امروز با یه سری از دوستای نی نی سایتی که اکثرشون یه نی نی نازنازی مثل من تو دلشون دارن قرار داشتم که حسابی بهم خوش گذشت تو راه برگشت تو تاکسی بودم که یه دفعه حس کردم یه طرف شکمم سنگین تره از طرف دیگه شده و یه چیزی تو شکمم قلمبه شده ... خلاصه این جوری بود اولین حرکت قابل احساس شما تو دل مامانی الهی قربونت برم فکر کنم بستنی خیلی دوست داری چون مامان با دوستاش امرو...
18 دی 1389

خرید لباس حاملگی

     سلام فینگیلی مامان ...      دیگه کم کم داری بزرگ میشی و لباسای مامانی داره تنگ میشه برای همین امروز با بابایی رفتیم خیابان روزولت و کلی لباس حاملگی خریدم یه پالتوی کوتاه خوشگل و دوتا سارافون و سه تا شلوار و دو تا مانتو و دو تا پیراهن ....اوووووووووووووو ... چه خبره ... مگه قراره همیشه شکم گنده بمونم.... ولی آخه اینقدر لباسای خوشگلی بود که از خیلیهاش خوشم میومد و بابا حمید کلی برام خرید کرد...آخ جوووووووووووووون... قربونت برم الهی تا میتونی از وجود مامانی تغذیه کن و بزرگ و بزرگتر شو...دوستت دارم و خداوند نگهبانمان باد...
26 آبان 1389