كوشاكوشا، تا این لحظه: 13 سال و 6 روز سن داره

كوشا فرشته تكرار نشدني زندگي ما

گذران این روزهای من ...

1389/11/5 15:55
نویسنده : آتنا
458 بازدید
اشتراک گذاری

     کوشا پسر گلم این روزها تقریبا هر کاری که فکر می کنم برای رشد ذهنی و جسمی شما مفیده رو بی وقفه انجام می دم... از وقتی می رسم خونه صدای موسیقی کلاسیک تمام خونه رو پر میکنه تا تو کوچولوی نازنازی باهوش بشی و خلاق... سوره والعصر رو زیاد می خونم تا تو عزیز دلم صبور باشی و آروم... هر شب با بابا حمید کلی عکس نی نی های خوشگل نگاه می کنیم تا تو فرشته کوچولو خوشگل بشی و انشالله خوش دل... برات کتابهای داستان کودکان رو می خونم تا انشالله عاشق کتاب خواندن بشی...هر روز برات از کارهایی که در طول روز انجام دادم تعریف می کنم تا کم کم با صدای مامان آشنا بشی ...و قبل از خواب برات لالایی می خونم تا راحت و آروم بخوابی... خوشبختانه چون اصلا ویار بارداری ندارم و به اندازه کافی اشتها برای خوردن, مدام در حال خوردن خوراکی های مقوی (و البته اضافه کردن وزن)هستم... ولی بیش از هر کاری این روزها بیشتر برایت دعا می کنم ...دعا برای سالم بودنت دعا برای خوشبخت شدنت... دعا می کنم بهترین چیزها رو در زندگی تجربه کنی؛ بهترین دوست ها رو پیدا کنی؛ دعا می کنم تو تحصیل موفق باشی؛ کار خوب داشته باشی ؛ درآمد خوب و حلال داشته باشی... دعا می کنم به قول مادر بزرگ مرحومم عاقبتت بخیر بشی انشالله ... شنیدم دعای مادر در حق اولاد از هر دعایی بالاتره و از امروز که این مطلب رو (در ذیل نقل شده) تو یه کتابی خوندم خیلی بیشتر و بیشتر برات دعا می کنم ... با به دنیا آمدنت دیگه خیلی از این کارها رو دیگه انجام نمیدم دیگه کمتر به عکس کودکی زیبا نگاه می کنم چون دوست دارم تمام مدت به صورت زیبای تو نگاه کنم, کمتر موسیقی گوش خواهم داد چون ترجیح میدم تنها صدای زیبا و کودکانه شما تمام فضای خونه رو پر کنه و بیشترو بیشتر به فکر تقویت جسمی تو عزیز دلم خواهم بود ولی اطمینان دارم همچنان برایت دعا میکنم تا زمانی که زنده ام...

     روزی حضرت موسی در خلوت خویش از خدایش سئوال می کند : آیا کسی هست که با من وارد بهشت گردد ؟ خطاب میرسد : آری ! موسی با حیرت می پرسد : آن شخص کیست ؟
خطاب میرسد : او مرد قصابی است در فلان محله.

موسی می پرسد : میتوانم به دیدن او بروم ؟

خطاب میرسد : مانعی ندارد !

فردای آن روز موسی به محل مربوطه رفته و مرد قصاب را ملاقات می کند و می گوید : من مسافری گم کرده راه هستم ، آیا می توانم شبی را مهمان تو باشم ؟

قصاب در جواب می گوید : مهمان حبیب خداست ، لختی بنشین تا کارم را انجام دهم ، آن گاه با هم به خانه می رویم ، موسی با کنجکاوی وافری به حرکات مرد قصاب می نگرد و می بیند که او قسمتی از گوشت ران گوسفند را برید و قسمتی از جگر آنرا جدا کرد در پارچه ای پیچید و کنار گذاشت . ساعاتی بعد قصاب می گوید : کار من تمام است برویم ، سپس با موسی به خانه قصاب می روند و به محض ورود به خانه ، رو به موسی کرده و می گوید : لحظه ای تامل کن ! موسی مشاهده می کند که طنابی را به درختی در حیاط بسته ، آنرا باز کرده و آرام آرام طناب را شل کرد . شیئی در وسط توری که مانند تورهای ماهیگیری بود نظر موسی را به خودجلب کرد ، وقتی تور به کف حیاط رسید ، پیرزنی را در میان آن دید با مهربانی دستی بر صورت پیرزن کشید ، سپس با آرامش و صبر و حوصله مقداری غذا به  او داد ، دست و صورت او را تمیز کرد و خطاب به پیرزن گفت : مادرجان دیگر کاری نداری ، و پیرزن می گوید : پسرم ان شاءالله که در بهشت همنشین موسی شوی . سپس قصاب پیرزن را مجدداً در داخل تور نهاده بر بالای درخت قرارداده و پیش موسی آمده و با تبسمی می گوید : او مادر من است و آن قدر پیر شده که مجبورم او را این گونه نگهداری کنم  و از همه جالب تر آن که همیشه این دعا را برای من می خواند که " انشاء الله در بهشت با موسی همنشین شوی! "

چه دعایی !! آخر من کجا و بهشت کجا ؟ آن هم با موسی !

موسی لبخندی می زند و به قصاب می گوید : "من موسی هستم و تویقیناً به خاطر دعای مادر در بهشت همنشین من خواهی شد ! "

دعا می کنم کوشا همیشه شاد باشی پسرم...

 و خداوند نگهبانمان باد...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)