كوشاكوشا، تا این لحظه: 12 سال و 11 ماه و 24 روز سن داره

كوشا فرشته تكرار نشدني زندگي ما

روز زایمان و خاطره این روز ...

1390/2/23 21:38
نویسنده : آتنا
792 بازدید
اشتراک گذاری

     دیشب رو یه کم نا آروم خوابیدم تا صبح چندین و چند بار بلند شدم زمان خیلی کند می گذشت یه کم دلشوره داشتم از اتاق عمل و درد بعد از به هوش آمدن می ترسیدم بالاخره ساعت 6 بلند شدم و یه دوش گرفتم و کم کم آماده شدم اضطرابم بیشتر شده بود وقتی حمید عزیزم باهام صحبت می کرد بیشتر با سر جوابش رو میدادم بغض عجیبی تو گلوم نشسته بود ... این حالمو دوست نداشتم تلاش می کردم آروم باشم و به اون لحظه ای که قراره اولین بار صورت کوچولوی تو رو ببینم فکر کنم ...

بالاخره سوار ماشین شدیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم قرار بود مامان و بابا و خاله جون هم مستقیم بیان بیمارستان ...تو راه یه کم حالم بهتر شد . از زمانی که از ماشین پیاده شدم  بابا حمید شروع به فیلم گرفتن کرد خیلی هیجانزده بود ...خیلی

یه کم بعد از رسیدن ما مامان اینا هم رسیدن بعد از دیدنشون بغضم بیشتر شد بابا حمید اصرار داشت جلوی در ورودی بیمارستان هم عکس بگیره منم بیحوصله و عصبی ولی سعی می کردم صبورتر باشم ؛ اضطراب رو تو نگاه مامان و بابام به وضوح می دیدم ...بعد از عکس گرفتن رفتیم قسمت اطلاعات و نامه دکتر رو نشون دادم گفتن بریم طبقه دوم قسمت کلینیک زایمان جلوی در ورودی گفتن تعدادتون زیاده و به خواهش اجازه دادند به جزء بابام همگی بریم بالا تو آسانسور یادم آمد که از بابا خدا حافظی نکردم یه دفعه دلم هری ریخت اگر یک در میلیون دیگه بهوش نیام بدون خداحافظی و بوسیدنش رفتم ...

یه خانم پرستار خوش اخلاق آمد جلوی درب و گفت بدون هیچ وسیله ای برم تو مامان لحظه آخر از زیر قرآن ردم کرد با همشون خداحافظی کردم و تک تکشون رو بوسیدم و رفتم تو ,الهی به امید تو...

یه کلینیک آروم و شیک با چند تایی پرستار که همگی خوش اخلاق بودن و بهم آرامش می دادن باید برای توی اتاق عمل رفتن آماده می شدم... لباس سبز مخصوص رو پوشیدم و روی یه تخت تو یه اتاق خیلی کوچیک دراز کشیدم بعد از حدودا یک ربع همون خانم پرستار آمد و آنژوکت و سوندم را وصل کرد هم از آنژوکت می ترسیدم و هم از سوند ولی هیچ کدومشون خیلی سخت نبود,بعد برای آخرین بار صدای قلبتو با دستگاه سونو شنیدم وای که چقدر این صدا رو دوست داشتم خانم پرستار با صدای بچگونه از زبون شما صحبت کرد و گفت مامان جون من حالم خوبه بزودی منو میبینی منتظرم باش...

ساعت 40/7 بود که گفتن دیگه باید برم تو اتاق عمل روی یه تخت دیگه دراز کشیدم و دو تا پرستار تختو هل دادن و از تو کلینیک زایمان آوردن بیرون , جلوی در اتاق عمل دوباره همسری و مامان و خواهرم رو دیدم و لحظه آخر فقط تونستم بگم از طرف من از بابا خداحافظی کنید و دیگه رفتم تو اتاق عمل؛چشم های سه تاشون قرمز بود ...

تو اتاق عمل کلی رفتیم و رفتیم تا به اتاق اصلی که قرار بود پسر خوشگلم اونجا به دنیا بیاد رسیدیم

تمام مدت دستم رو شکمم بود داشتم با آخرین تکونات خداحافظی می کردم با تویی که 9 ماه جزیی از وجود خودم شده بودی ,شده بودی جیگر گوشه وجودم, بار دیگه سوره والعصر را خوندم که هم به خودم هم به تو آرامش بده...

دکتر سمیعی رو تو لباس سرتاسر سبز که دیدم آرو تر شدم یه کم با هم صحبت کردیم حین صحبت کار پرستاری که مشغول ضد عفونی کردن محل جراحی بود را کنترل می کرد, در مورد نحوه بخیه زدن برام توضیحاتی داد و گفت ترجیح میده جذبی نزنه و بخیه از نوع کشیدنی باشه دلیلش هم این بود که جای عمل 6 ماهه کلا میره و من هم موافقت کردم و بعد دکتر بیهوشی آمد یه آقای خوش اخلاق و بامزه که دکتر سمیعی کلی ازش تعریف کرد ...

دکتر بیهوشی ازم در مورد رشته تحصیلی و اینکه کجا کار می کنم و اسم پسرمو چی می خوام بزارم می پرسید و در همین حین یه پرستار آمد و دستگاه اکسیژن رو جلوی دهنم گذاشت و گفت نفس عمیق بکش چشمم به ساعت روبرو افتاد دقیقا ساعت 8 بود که چشمام بسته شد...

با یه درد وحشتناک چشامو باز کردم و دوباره نگاهم به همون ساعت روبروم افتاد این دفعه دقیقا ساعت 9 بود از درد زیاد ناله می کردم ولی دستگاه اکسیژن اجازه نمی داد صدامو کسی بشنوه سرمو چرخوندم دیگه تو اتاق عمل نبودم و تو ریکاوری بودم, دو تا پرستار آمدن بالای سرم بلافاصله پرسیدم بچم خوبه ... سالمه... سریع جواب دادن خوبه خوبه این پرستارا به خوش اخلاقی پرستارای کلینیک نبودن ...یکی اکسیژن رو برداشت و اون یکی شکمم رو معاینه کرد و یه فشار وحشتناکی بهش داد که جیغم درآمد... بعد از یک ربعی منتقلم کردن تو بخش...

جلوی اتاق 204 کنار خالم مامانم رو که یه بچه تو بغلش بود دیدم فوری جلو آمد تمام صورتش می خندید ؛خم شد و یه فرشته کوچولو که صورتش گرد و سفید بود و یه لبهای خوشگل قرمز داشت و تو یه پتوی آبی خوشگل پیچیده شده بود رو نشونم داد.... ای خدا شکرت هزاران بار شکرت.... دیگه هیچ دردی نداشتم ... هیچی هیچی همه وجودم عشق بود و عشق

نگاهم همه جا دنبال حمید می گشت و نمی دیدمش , سراغش رو گرفتم ,گفتن رفته گل بگیره از خواهرم پرسیدم وقتی بچه رو دید چه عکس العملی نشون داد ,گفت گریه می کرد و همش می گفت این پسرمه این پسره منه ... ای جان قربون اون احساس پاکت بشم عزیزترینم.

هنوز با ناباوری به صورت مثل قرص ماهت نگاه می کردم ,هنوز باور نمی کردم این نوزاد زیبا متعلق به منه , تشخیص نمی دادم واقعا نوزاد زیبایی هستی یا به چشم من که مادرتم اینقدر زیبا به نظر می رسیدی ...

پرستار مخصوص شیر آمد و بهم یاد داد چطوری باید درست شیر بدم بعد کمک کرد که شیر دادن رو شروع کنم وای که چه حس خوبی بود وقتی با دهن کوچولوت به سینه خالی از شیر من محکم میک میزدی و من تو اون لحظه به این فکر می کردم آیا کاری تو دنیا قشنگ تر و با ارزش تر از شیر دادن هم هست؟ دوستت دارم پسرم و تمام تلاشم رو می کنم تا دو سال از شیره جانم  شما را سیراب کنم.

راستی خانم پرستار مهربون گفت شرط می بنده که چشمای گل پسرم رنگش آبیه ...

نیم ساعت بعد عزیزترینم ... همسرم ... پدر پسر گلم با یه گل خیل خوشگل که تا حالا این مدلی هیچ جا ندیده بودم آمد ... وای که چقدر به وجودت نیاز داشتم ...چقدر گرمای دستات به من آرامش داد... چقدر این نگاه متفاوتت رو دوست داشتم ... ای جاااااانم که هنوز داری گریه می کنی ...

تا ساعت ملاقات هنوز خیلی مونده بود ولی اتاقم کم کم داشت شلوغ می شد ...عموی مهربون کوشا و داعی و زن داعی و خاله و بابا و خواهرم و خلاصه همه دور تخت کوچولوی کوشا جمع شده بودند.تو زمان ملاقات هم کلی عیادت کننده داشتیم عمه و دختر عمه ها و زن عمو ودختر عموی مهربونت آمدن و همگی کلی از شما عکس گرفتن , دختر عمه همیشه باوفای من و عمو و زن عمو و دختر عموهای مهربون خودم هم آمدن ...خلاصه روزی بود امروز برای خودش فراموش نشدنی...

 

و خداوند نگهبانمان باد...

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)