كوشاكوشا، تا این لحظه: 13 سال و 6 روز سن داره

كوشا فرشته تكرار نشدني زندگي ما

نی نی9 میلی متری ما

سلام کوچولوی ٩ میلیمتری مامان     امروز ٦ مهر با همسری رفتم برای اولین ویزیت، مطب خانم دکتر هایده سمیعی تو کلینیک بیمارستان لاله، خانم دکتر مثل همیشه مهربون و خوشرو بود و بعد از دیدن جواب آزمایش به من و بابایی تبریک گفت بعد برام یه سری آزمایش و سونوگرافی نوشت وگفت از الان تا سه هفته دیگه می تونم برم برای سونو و تاکید کرد خوردن قرص اسید فولیک را همچنان ادامه بدم البته من یه چند ماهی میشه که خوردنش رو شروع کردم، از انجایی که من و بابایی برای دیدن شما خیلی عجله داشتیم بلافاصله رفتیم برای سونوگرافی اولین سونوگرافی شما رو آقای دکتر فرید توفیقی انجام داد خدا رو شکر همه چی عالی بود و تو کوچولوی ٩میلی متری ما با یه ...
6 مهر 1389

شکرانه

     خداوندا نمی دانم چگونه سپاس گویم که در خور باشد... خداوندا می ستایمت،می ستایمت که من را لایق پاک ترین احساس، یعنی مادر بودن دانستی... و تو را ای خدای بسیار مهربان سپاس؛سپاس که حمید عزیزم،آرامش لحظه لحظه های نفس کشیدنم را در سرنوشت من قراردادی که هر روز بیشتر از دیروز عاشق تر شوم و عاشق تر... و این که اکنون در بطن من، این دوست داشتنی ترین موجود عالم رانهادی سپاس،سپاس که مرا لایق دیدی... سپاس و خداوند نگهبانمان باد...
2 مهر 1389

آزمایش بتا

     سلام فینگیل مامان     امروز صبح با بابایی رفتیم آزمایشگاه بیمارستان لاله آزمایش خون بدم چون دکترها فقط جواب آزمایش رو قبول دارن موقع گرفتن خون بابایی چند تا عکس ازم گرفت و این شد شروع عکس گرفتن های ما از شما عزیز دل بعدش من رفتم شرکت و ساعت 12 بابا حمید اومد دنبالم و رفتیم جواب آزمایش رو گرفتیم .... جواب آزمایش مثبت بود، با عدد بتای 223 ... این یعنی  همه چیز عالیه... بعدش من و بابایی ناهار رفتیم رستوران توسکانا و ورود فرشته کوچولومون رو جشن گرفتیم. بعد از ظهر رفتیم خونه مامان بزرگ وپدر بزرگ عزیزت تا خبر اومدن شما رو بدیم که مامان بزرگ مهربون نبود و کلی حالمون گرفته شد، فردا ...
25 شهريور 1389

من مامان شدم...

     آری امروز...سه شنبه 23 شهریور سال 1389 ساعت 7:30 صبح بی بی چک من ،منی که عاشقانه منتظر آمدنت هستم مثبت شد.با اینکه خط دوم بی بی چک خیلی خیلی کمرنگ بود ولی من مطمئن بودم تو عزیز دل اومدی و تو دل مامانی جا خوش کردی اونقدر هیجانزده شده بودم که نمیدونستم گریه کنم یا بخندم .... من مامان شدم...خدایا شکرت بابا حمید یه دو هفته ای میشد که رفته بود کیش برای ماموریت و قرار بود امروز برگرده درست روزی که من فهمیدم باردارم، تمام مدت سر کار که بودم به این فکر می کردم که چه جوری این خبر رو به بابایی بگم بالاخره اینجوری گفتم... ساعت 2 یه اس ام اس زدم به همسری و نوشتم ... سلام بابا جون من امروز خودمو با دو تا خط به...
23 شهريور 1389

و خدایی که در این نزدیکیست...

     من در آستانه ٣٠ سالگی و حمید عزیزم در آستانه ٣٥ سالگی ... تجربه ای بس ناگفتنیست این معجزه ای که در راه داریم... عزیز دل برای تو می نویسم تا وقتی بزرگ شدی بدونی که چقدر از اومدنت خوشحالیم و چقدر برامون عزیزی برای تو می نویسم که شیرین و دلچسبی برای تو می نویسم که زیبا و دل انگیزی برای تو می نویسم که معجزه ای هستی در درون من برای تو می نویسم که معجزه ای هستی در زندگی ما و خداوند نگهبانمان باد...   ...
23 شهريور 1389